تا در این دهر دیده کردم باز


گل غم در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پیدا شد


گل او هم به خنده ای وا شد

هر چه بر من زمانه می افزود


گل غم را از آن نصیبی بود

همچو جان در میان سینه نشست


رشتهٔ عمر ما به هم پیوست

چون بهار جوانی ام پژمرد


گفتم این گل ز غصه خواهد مرد

یا دلم را چو روزگار شکست


گفتم او را چو من شکستی هست

می کنم چون درون سینه نگاه


آه از این بخت بد چه بینم آه

گل غم، مست جلوهٔ خویش است


هر نفس تازه روتر از پیش است

زندگی تنگنای ماتم بود


گل گلزار او همین غم بود

او گلی را به سینهٔ من کاشت


که بهارش خزان نخواهد داشت